اربابــــــــ محرمتـــــ نزدیک استــــــــ ...
از تـو گـفتن سوزش چشم میآورد و
از تـو نگفـتن تـورم گـلو ...
حال بـگـویـم یـا نـگـویـم
ڪہ دلـ م روضه ات را میخـواهـد و
و پـرچمی ڪہ حـرڪتش را به تمـاشـا بـنشیـنـم
و ا ش ڪ بـریـزم ...
و پـرچم صـورتـ م را نـوازش ڪند
مـن مـست شوم
از عـطـر گـلـاب و سیـب و حـرم
مـ❤ـولـا
مـحـرمـ ت نـزدیـڪ است
همه وقتی می رفتند
خودشان را با خانوادهشان معرفی می کردند
با نسبشان؛ولی او نمیدانست چه بگوید
او که کسی نبود نسبی نداشت
یک سیاه پوست غلام زاده مصمم پا به میدان نهاد
و فریاد زد: «امیــــری حسین و نعــــم الامیــــر»
بهـــترین نسبت را یافته بود و بالاترین شــــرافت را ....
نـمـیـدانم
کـُجـا ؟
کـِی ؟
کـُدام روز ؟
چـه شـد ؟
کـه یـادت از دَستـم افـتـاد
و حـاصِلَش تمـام ِ زمـین خـوردن هـایـم اسـتـــ !
حکایت ما حکایت حُرّ است،
میپنداشتیم مأموریم و معذور؛
میپنداشتیم نمیتوانیم نفسْمان را اطاعت نکنیم.
و حکایت ما، حکایت حُرّ است؛
خدا هم میداند امام را دوست داریم.
حکایت ما حکایت حُرّ است؛
سر درگمیم.
در جو بدیها گرفتار شدیم؛
ذاتمان بد نیست، جانمان بد نیست؛
خدا قوت...