˙·˙•☁☂هیســ ـ ـ ـ ــ ☂☁•˙·˙

... به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم

˙·˙•☁☂هیســ ـ ـ ـ ــ ☂☁•˙·˙

... به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم

˙·˙•☁☂هیســ ـ ـ ـ ــ ☂☁•˙·˙

........ دلــــــم یک جمکــران دو نفـــره میخواهد .........
.............. یک گنبـــد فیــــــــــرو زه ای و ................
.................. یک دل سیـــــــر سکوت ..................

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ◈◈◈ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

✜✜ اَللّهُــــــمَّ کُنْ لِوَلِیِّــــــکَ الْحُجَّــــةِ بْنِ الْحَسَـــــنِ ✜✜
✜✜ صَلَواتُـــــکَ عَلَیْــــــــهِ وَعَلــــــــــى آبائِـــــــــــهِ ✜✜
✜✜ فـــی هـــذِهِ السّاعَـــــةِ وَ فــــی کُـلِّ ساعَـــــةٍ ✜✜
✜✜ وَلِیّــــــاً وَحافِظـــــــــــاً وَ قائِــــــــداً وَ ناصِـــــــراً ✜✜
✜✜ وَ دَلیـــــــــلاً وَ عَیْنـــــــــاً حَتّــــــــى تُسْکِنَــــــهُ ✜✜
✜✜ أَرْضَـــــــکَ طَوْعـــــاً وَ تُمَتِّعَـــــــهُ فیــــها طَویــلاً ✜✜

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ◈◈◈ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...........همان روز که غرق دنیای خودم بودم.............
...................شهادت از پیشم رفت....................
......................بی خداحافظی ........................

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ◈◈◈ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خنده‌های بی‌ دلیل

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۴ ق.ظ


من دلم برای خنده‌های بی‌ دلیل

برای " شادمانی‌هایِ بی‌ سبب "

برای بی‌ ریا بودن

برایِ کودکی

برایِ کودکانه زیستن

... من دلم برای روز‌های خوشِ زندگی‌ تنگ شده است

دستم را بگیر

و به من بگو

چگونه در گرگ و میشِ این روزگارِ پر بالا و پایینِ همیشه خاکستری هنوز می‌‌توانم بخندم ؟

  • ღ فاطمه ღ

نظرات  (۲)

خیلی وقت هـــــا باید خندید ولی بیــ دلیل
پاسخ:
مسخرست
وحشتناک ترین کار دنیاتظاهر به خوب بودنه...
  • محمد حسین خانی کوثرخیزی
  • از مولوی یاد بگیرید:

    عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
    خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
    هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
    عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
    ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
    بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
    گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
    در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
    لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
    تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش
    یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
    گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
    گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
    پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
    زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
    چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش
    باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
    رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
    خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
    هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
    باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
    ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
    من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
    هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش
    در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
    عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش
    دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
    گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
    مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
    نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">